دراز كشيدم و چشمانم را بستم، گرما و شرجي هوا به اوجش رسيده بود، بچه گربههايي كه در پشت بام به دنيا آمده بودند مشغول بازي بودند، صداي دويدنشان در تمام خانه پخش ميشد. ياد بچههايم افتادم، دلم خواست كه باز ببينمشان، حالا من زير سقفي كه بالايش چند بچه گربه در حالي بازي بودند دراز كشيده بودم و دلم در منتهاي غربي بزرگراه همت لابلاي خانههاي قديمي "كن" مانده بود، كنار همان دكل بلند مخابرات و ديوارهاي مدرسهاي كه بوي غربت ميداد. هميشه دل خواستنهاي اين شكلي وقتي اتفاق ميافتد كه امكانش نباشد، مانند وقتي كه دلم خواسته عزيزي را سفت بغل كنم اما تهش شكلکي شده در پيام رسانهاي راه دور، مانند آن روز پاييزي كه باد شديدي ميوزيد، آن يكشنبه كه تمامش با رفيقي گذشت كه حالا شش سالي ميشود خروارها غبار روي دوستيمان نشسته، مانند آن روز كه كنار مادربزرگ نشسته بودم و هيچوقت نبايد بلند ميشدم و زمان بايد همانجا ميايستاد ، مانند دل خواستن آن سفري كه زيبايي بي اندازه درياي سبز را نشانم دهي، مانند هزاران دل خواستني كه وقتي دلم ميخواهدشان كه امكانش نيست.
پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۴
یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۴
نوشتن
در جمع بحث "نوشتن درماني" درگرفت، يادم آمد چه طولاني شده كه ننوشتهام و اجازه درمان دردها و ناملايمات را از خود دريغ كردهام، در اين سالها عميقا به تاثير مثبت نوشتن بر حالات روحي و رواني خود پي بردهام. يادم آمد چه روزهاي سخت و سنگيني به كمك نوشتن سريعتر گذشت و چه ذهنم با نوشتن فرم منظمي پيدا كرد.
شايد بابت عدم تداوم حال بد و كوتاه بودن زمان ناراحتي در اين روزها سراغش را نگرفتم، نوشتن تا امروز شبيه رفيقي بوده كه هميشه گوشه خانهاش نشسته و در روزهاي ناآرام سراغش را گرفتم و در روزهاي خوشي فراموشش كردم تا باز ناخوشي فرا رسيده. شايد بايد تغيير روند جدي در اين رابطه شكل گيرد، هرچند نوشته هاي حال خوش هم كم نبوده اما آن رابطه خاص در اين حالت شكل نگرفته است.
قبلتر اينجا هم در اين باره نوشته بودم.
جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۴
شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۴
اين گونه گرم و سرخ - سه
حالا بيشتر از هميشه ميفهمم چه يافتن و بودنت خوشايند است، چه قدم برداشتن در درهها و كوهها، پاي گذاشتن در سفيدي برفها و رواني آبها، كنار آتش دوشادوشت نشستن و آواز خواندن، زير باران و تگرگ دويدن، ديدن طلوع ماه و غروب خورشيد از بالاي كوههاي سر به فلك كشيده، خوابيدن در چادري با صداي جاري رودخانه و همه و همه با تو فرق دارد، آنقدر كه از يادم نرود، آنقدر كه حسرتش را داشته باشم كه كاش زودتر در زندگيم آمده بودي و آنقدر كه خوشحال باشم از انتظار كشيدن نتيجه بخش و يافتنت.
حالا براي هميشه نگاهت، لبخندت و سر تكان دادنت براي ادامه دادن و غلبه بر خستگي در ذهنم حك شده خواهد ماند، حالا براي هميشه فكر ميكنم دستانم هرگز آن سان بزرگ و شاد نبوده كه در دستانت و قلبم هرگز آن گونه گرم و سرخ نبوده كه وقت شنيدن منظم نفسهايت در خواب روي شانهام.
سفر به سهند خردادماه نود و چهار
سفر به سهند خردادماه نود و چهار
اشتراک در:
پستها (Atom)