دو. با رفیق باید چند شب تا صبح نخوابیده و حرف زده باشی، باید داستان خوانده باشی تا بخوابد، باید غذا پخته باشی و دور سفره خورده باشی، باید دشت و دمن و کوه رفته باشی، با رفیق باید در جاده بوده باشی، باید درد دل کرده باشی، باید شب های پرستاره دور آتش آواز خوانده باشی. باید از خنده روده بر شده باشی، باید اشک ریخته باشی، باید ساز زده باشی، آب بازی کرده باشی، با رفیق باید در خیابانهای پر از دود و اشک آور دویده باشی و نام میرحسین را فریاد زده باشی، باید از بودنش خوشحال باشی و کیف کرده باشی، باید رفاقت را کهنه کرده باشی.
پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۳
سال بی شهروزی
دو. با رفیق باید چند شب تا صبح نخوابیده و حرف زده باشی، باید داستان خوانده باشی تا بخوابد، باید غذا پخته باشی و دور سفره خورده باشی، باید دشت و دمن و کوه رفته باشی، با رفیق باید در جاده بوده باشی، باید درد دل کرده باشی، باید شب های پرستاره دور آتش آواز خوانده باشی. باید از خنده روده بر شده باشی، باید اشک ریخته باشی، باید ساز زده باشی، آب بازی کرده باشی، با رفیق باید در خیابانهای پر از دود و اشک آور دویده باشی و نام میرحسین را فریاد زده باشی، باید از بودنش خوشحال باشی و کیف کرده باشی، باید رفاقت را کهنه کرده باشی.
چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۳
سهشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۲
سالهاي دور
چه كسي ميتوانست بداند بعد اين سالهاي گذشته نه چندان دور، چه چيزي پيش ميآيد؟ از كجا ميشد فهميد آنقدر همه چيز عوض ميشود كه نشود ديگر به گذشته برگشت؟ حتي ياد آن روزها تبديل به خاطره اي عجيب و دور شود و تصورش سخت باشد.از كجا بدانيم چندسال ديگر چقدر همه چيز ميتواند عجيب باشد و از اين روزها تنها تصوري دور و سخت بماند. هر روز ميتوانم به اين فكر كنم كه چندسال ديگر زندگي چقدر عجيب و غريب ميتواند باشد، چقدر جامد و چقدر مايع و هر روز فكرم با روز قبل متفاوت باشد. در خيالم يك روز سالهاي بعدِ دور، رنگي و پرهيجان است و روزي سياه و سفيد و در سكوت. من؟ همانقدر كه اين را دوست دارم آن هم برايم شيرين است.
تنها تصوير ثابت اين تصور قرار گرفتن است، بايد قرار گرفته باشم، بايد خانه اي باشد كه ماواي عزيزاني باشد كه بتوانند به قرار داشتنم تكيه كنند. بايد بتوانند هر چند سال دورِ بعدتر و بعد نبودن و نديدن سالها همانجا پيدايم كنند، در همان نقطه زندگي.
و تو، تمام اين سالها تصوير ثابت ديگر هستي، كه با قرار گرفتنم گره خوردهاي. از كجا ميتوان فهميد انقدر همه چيز عوض نشود كه تو نزديكتر از تمام سالهاي دور، از ذهنم بيرون آمده باشي و من دستهايت را گرفته باشم.