باد زوزه ميكشيد، ماه نزديكتر و پر نور تر از هميشه مينمود، كافي بود دستهايت را باز كني تا باد پروازت دهد، يا دستها را بالا بري تا ماه را در مشت بگيري، پناهگاه تنها و سرد بود، تا رسيديم و روشن شد، ديگر تنها نبود، باد صدايمان را تا ماه برد، ماه پر نور و پر نورتر شد، بيشتر و بيشتر لبخند بر لبهايمان نشست.
خانههاي شهر بزرگ آن قدر كوچك شده بودند كه ميتوانستي با انگشتهايت بلندشان كني، از دور يك يك تاريك ميشدند، خانه آخرين كه تاريك شد، تنها نور ماه ماند، و من، كه دلم در خانه جا مانده بود، نه خانهاي از جنس سنگ و سيمان، خانه اي در ميان سينهاي مهربان ، خانه اي كه گرما و عشق در آن جريان داشت، خانه اي كه نبض آرامش و خوشبختيم در آن ميتپيد. خانه اين روزها درد داشت، خانه جان نداشت كه گرماي هميشه را داشته باشد و من ويران از درد خانه، خسته و بغض دار از درد خانهاي كه تمام زندگي من است.
پس نوشت: لابلاي خستگيها و بغضها، شنيدن "حس آرامشبخش حضورت" براي عزيزي، آرامت ميكند، آرام و با لبخندي بر لب، لبخندي كه تا صبح بر لبانت ميماند. و من كه به اعجاز كلام ايمان دارم.