هیچگاه مرگ را در این حد نزدیک حس نکرده بودم، تا روزی که دلیلی به سادگی "مشکلات مادرزادی" منجر به خونریزی مغزی و یک دم تا مرگ دوستی شد. دو الی پنج درصد احتمال برای زنده ماندن و ادامه دادن کم است، انقدر که باور کنم مرگ در همین حوالیست، هر روز صبح میتواند سرک بکشد و به دل خاک فرو بردت یا دستت را از دامان عزیزی کوتاه کند، میتواند اتفاقی ساده باشد، یک بیماری ساده، میتواند به سادگی حتی دلیل و نشانی نداشته باشد، میتواند روز تولدت باشد که نیمی از تبریکهایت را نتوانسته باشی پاسخ دهی، مرگ دم گوشت نفس میکشد، گرمایش روی صورتت مینشیند، همراهت قدم برمیدارت و روزها را کنارت به شب میرساند.
بلندتر از صدای نفس مرگ دم گوشت اما، در گوش دیگر صدای نفس کشیدن "امید" شنیده میشود، امیدی که در دل خود زندگی میپروراند، شور و شوق در دلت میافکند. امیدی که نمیگذارد گرمای مرگ روی صورتت بسوزاندت، امیدی که دو تا پنج درصد زنده ماندن را به زندگی دوباره میرساند، که میگذارد تا هر صبح چشمهایت را باز کنی، لبخند بزنی و لذت ببری.
"امید" که هر روز دستهایت را میفشارد، به ادامه دادن میکشاندت، شبها برایت آواز میخواند تا خوابت برد، برایت خیالهای شیرین میبافد، پروازت میدهد به آرزوهای دور. امید است که از پشت پنجره اتاق، از پشت صدای گوشی تلفن، از لبخند دور پشت صفحه اسکایپ و از جوهر خشک شده نامهای بیرون میزند و سرشار از رنگ و نور و صدایت میکند.
"امید"هایمان ادامه دار، رنگ و نور دار و صدادار.