صدای نفس پیرمرد که هن و هن کنان از دهنش بیرون میاومد حتی از کنار هدفون به گوش میخزید و پس زمینه موسیقی شده بود، اتوبوس آروم از کنار ماشین ها عبور میکرد و خیابون رو پشت سر میگذاشت، انگار هیچ عجلهای نداشت که زودتر به ایستگاه مقصد برسه. ساعت شلوغی بود و اتوبوس به هر ایستگاه که میرسید آدمهای زیادی سوار و پیاده میشدند. صورت کشیده و چینهای بلند پیشونی پیرمرد خبر از گذر ایام میداد، چشمهای ریز و مهربونی که در درازای صورت جایی پیدا کرده بود و گود شده بود، قبل از رسیدن به هر ایستگاه پیرمرد کنجکاوانه به پشت و جای نشستن بانوان نگاه میانداخت، ترس تنها موندن و گم شدن از نگاه به عقب های پیرمرد جاری بود.
ایستگاه ها یکی یکی دور میشدند و تعداد آدمها کمتر میشد، هوای گرفته عصرگاهی غمهای دنیا رو به دل میریخت و ابرهای تیره هوای سردتری رو نوید میدادند.
ایستگاه ها یکی یکی دور میشدند و تعداد آدمها کمتر میشد، هوای گرفته عصرگاهی غمهای دنیا رو به دل میریخت و ابرهای تیره هوای سردتری رو نوید میدادند.
دو ایستگاه به مقصد مونده بود، حالا تعداد آدمهای حاضر به کمتر از انگشتهای یک دست رسیده بود، اما همچنان نگاه های به عقب مرد نرسیده به هر ایستگاه وجود داشت و دیگه عادی شده بود. در ایستگاه بعد پیرمرد مثل تمام ایستگاه ها سر چرخوند و به قسمت خانم ها نگاه کرد، سه خانم پیاده شدند. پیرمرد سرجای خودش نشسته بود و به خیابون خیره شده بود، اتوبوس به مقصد رسیده بود، پیرمرد قبل رسیدن به ایستگاه به عقب نگاه کرد، اینبار لبی جنبوند و با اشاره سر نشون داد که باید پیاده بشند، چند نفری که مونده بودند توی ایستگاه اخر پشت هم به راننده کرایه رو میدادند و پیاده میشدند، پیرمرد با دست دو رو نشون داد و پول رو به راننده داد، راننده با دیدن پیرمرد قیافهش مهربون تر شد و لبخند زد و گفت: "حاج آقا دیروز بیشتر داده بودی و من بهت بدهکار بودم، به سلامت". کرایه رو دادم و پیاده شدم، سه مرد پشت سر هم پیاده شدند، پیرمرد به سمت درب عقب رفت، اتوبوس راه افتاد، سه مرد پراکنده شدند و پیرمرد به سمت اتوبوس دیگه ای رفت، ایستادم و به تنهایی پیرمرد نگاه کردم...