"رکاب بزن، رکاب بزن تا نیفتی" هشت ساله بودم، بعد از سه چرخه که لابد چند سالی دیگر سوارش نشده بودم دوچرخه داشتم، دوچرخه ام آبی آسمانی بود، بین دوتا دسته و میله متصل به زین، استوانه ای از ابر با پوشش آبی آسمانی داشت که راحت باز و بسته میشد، بعد چند روز حالا چرخهای کمکی برداشته شده بودند، دور حیاط خانه رکاب میزدم و بابا دنبالم می آمد "رکاب بزن، رکاب بزن تا نیفتی" ، تازه به این خانه آمده بودیم، وسط حیاطش حوضی داشت که روزهای گرم جای آب تنی کردنم بود. محله و مدرسه جدید و غربت روزهای اولش بیشتر به دوچرخه وابسته ام کرده بود، وقتی مدرسه و محله آشنا شده بود و دوستانی پیدا کرده بودم که دوچرخه سواری را یاد گرفته بودم و هر روز اطراف محله را رکاب میزدیم. "رکاب بزن، رکاب بزن تا نیفتی" رکاب میزدم تا نیفتم، تند و تندتر رکاب زدم، از دروازه به کوچه رفتم، بابا دنبالم دوید که نکند در کوچه اتفاقی بیفتد، دستم را گرفت و بدون حرفی به حیاط برگشتیم، انتظار داشتم دعوایم کند، که بپرسد چرا بیرون رفتم و توضیح بخواهد. منتظر بودم یادآوری کند که قرار نبود تا وقتی درست یاد گرفتم بیرون بروم، آماده شنیدن نصحیت بودم، بابا اما سکوت کرده بود، چیزی در این باره نگفت.
ظهر بود و کارمان در پارک تمام شده بود، برای ذخیره انرژی خورشیدی محفظه ای با فویل و پلاستیک ساخته بودیم، آبهامان گرم شده بود، گروهی بیشتر و گروهی کمتر، کار با بچه ها برایم لذتبخش بود، حتی همین قدر کم و همین شنبه ها. زمستان آفتاب را کم رمق کرده بود و آبها به سختی گرم شده بودند. برگشته بودیم به پارک دم مدرسه و من گوشه ای ایستاده بودم و به بازیشان نگاه میکردم تا خانواده ها بیایند. سر و صدایشان بلند بود، صدای خنده و بازیشان محوطه بازی کودکان را پر کرده بود، لابلای بازی، پارسا و ایمان دنبال هم دویدند، تمام حواس پارسا به پشت سرش بود تا دست ایمان به بدنش نرسد، دویدنشان تا بیرون پارک ادامه داشت، احساس کردم بیش از حد به خیابان نزدیک شده اند، نگران شدم و دنبالشان دویدم، وقتی بهشان رسیدم جفتشان با تعجب نگاهم میکردند که چه سخت دویدم تا بهشان برسم، دست جفتشان در دو دستم بود و به سوی پارک برگشتیم. "عمو نمیرفتیم سر خیابون" سکوت کرده بودم و چیزی در این باره نگفتم و آرام به پارک رسیدیم.
یاد بابا و آن روز افتادم، یاد سکوتش. به یاد شباهتهایمان که با بالاتر رفتن سنم بیشتر و بیشتر میشود، شباهتهای فرزندان و والدین که گویا جبریست که راه گریزی از آن نیست. شباهتهایی که در کنار تمامی تفاوت ها خودش را به رخ میکشد. به هزار مورد کوچک شباهتمان فکر میکنم و لبخند میزنم.